top of page

چطور انگیزه ی شروع یه کار رو پیدا کنیم؟

سلام به همه ی خوشگلا!

از یه ماه پیش که تنبلیم جلو نوشتنمو نگرفته بود تا الان دلم براتون تنگ شده!


آخه خداییم من آدم تنبلی نیستما، ولی اصن یه قدرت مقاومتی دارم در برابر انجام دادن کارام و امتحان کردن چیزای جدید!


باورتون بشه یا نه، منم خیلی وقتا جا میزنم و میترسم که از دایره ی امنم بیام بیرون. پس اگه شماهم اینجوری هستین و خودتونو سرزنش میکنید، بهتره دیگه نکنید!

این مقاومت در برابر تغییر به معنای واقعی کلمه ش، طبیعت انسانه و اگر به تاریخ نگاه کنید و به چیزایی که بهشون دست پیدا کردیم دقت کنید، مبینید که با وجود اینکه پیشرفت زیادی داشتیم، بازم خیلی جاها جلوی پیشرفت مقاومت کردیم، در غیر این صورت الان خیلی بیشتر ازین پیشرفت میکردیم. پس دست از سرزنش کردن خودتون بردارید و بیخیال این قضیه بشید که این تقصیر شماست.



مثل همیشه،همونطوری که قول دادم بهتون قبلا، میخوام امروز روحتونو شاد کنم با گفتن اینکه شما هرکاری دلتون بخواد میتونید انجام بدید!


چندروز پیش یکی از دوستام به من زنگ زد و ازم کمک خواست راجب اینکه یه موقعیت کاریو قبول کنه یا نه. حرفامون کشیده شد به سمتای دیگه و رسیدیم به بحث اینکه هدف از زندگیمون چیا میتونه باشه و میخوایم با زندگیمون چیکار کنیم؟

منم بهش گفتم که باید همیشه بلندپرواز باشی و هرچیزی رو که میخوای، دست از خواستنش برنداری و اینکه این اولین قدم برای رسیدن به اون چیز هست. براش یه قسمتی از داستان زندگیمو تعریف کردم که امروز میخوام برای شما هم تعریف کنم.


وقتی 11 سالم بود، دخترخالم میرفت کلاس زبان، اون موقع اون 10 سالش بود. خاله م که مامانش باشه، مامان منو مجبور کرد که منم اسم بنویسه. مامانمم همین کارو کرد و من از خالم بخاطر اینکارش متنفر شدم. همون تصمیم به ظاهر بی اهمیت خاله م، مسیری رو برای من درست کرد که باعث شد الان اینجا باشم. یکی دوماه بیشتر نگذشته بود از شروع کلاس که من عاشق زبان انگلیسی شدم. انقدر توش خوب بودم که حتی خودمم نمیدونستم. نه تنها عاشق انگلیسی شدم، بلکه عاشق فرهنگ غرب، مخصوصا آمریکا شدم. و اینو کردم هدف خودم که یه روز برم آمریکا زندگی کنم. البته چند سالی هست که واقعا نظرم راجب آمریکا عوض شده و دلم نمیخواد حتی برای مسافرت برم اونجا، به خاطر تبعیضاتی که در حق زنان و اقلیت ها قائل میشن، ولی در کل عاشق این بودم که برم خارج و موهامو باز بذارم توی باد و به دور از محدودیت بتونم رشد کنم. اما اون موقع نمیدونستم که با وضع مالی ای که ما داشتیم، من صدسال دیگه ام نمیتونم قدممو ترکیه ام بذارم، اما این باعث نشد دست از رویا بافی راجبش بردارم.


سالها گذشت و من کلاس زبانمو کم و بیش ادامه دادم. مامانم از بابام جدا شده بود و ما با مادربزرگم زندگی میکردیم و چون بخاطر وضعیت شخمی ایران و حرفای زشت فامیل، مامانم نمیتونست کار پیدا کنه، میتونم بگم تقریبا فقیر محسوب میشدیم. یه سقفی بالای سرمون بود پیش مادربزرگم و غذاام سر سفرمون بود، ولی پول نداشتیم لباس جدید بخریم یا مسافرت آنچنانی بریم. یادم میاد وقتایی که مدرسه ازم پول میخواست برای اردو یا هرچیز دیگه ای، اون روز من تا شب عذا میگرفتم، چون خودم بچه بودم و نمیتونستم کار کنم، و میدونستم پول نداریم که بخوایم بریزیم تو حلقوم مدرسه. یادم میاد یه شلوار لی داشتم که زانوش سوراخ شده بود از بسکه پوشیده بودم و اون موقعم مثل الان سوراخ پوشیدن مد نبود و همه مسخرت میکردن، منم بشدت خجالت میکشیدم با زانوی سوراخ برم بیرون. مامانم یه تیکه پارچه ی تقریبا همرنگش روش دوخت که حداقل سوراخ نباشه، ولی بازم سر همون من کلی مسخره شدم. یادمه کلاس زبان میرفتم، و پول کلاس زبانم نداشتیم بدیم، برا همین هرروز منشی منو صدا میکرد و جلو بقیه میگفت پول کلاستو بده وگرنه نمیتونی بیای. بماند که مدتها کلاس زبان نرفتم فقط چون پول نداشتم. توی همون کلاس زبان وقتی مینشستم، تمام مدت اون یکی پامو که زانوش سوراخ نبودو مینداختم روی اون یکی که سوراخ بود که هیشکی نفهمه شلوارم وصله شدس و بشدت پا درد میگرفتم.


واسه من نداری و فقیری انقدر عادی شده بود که فکر میکردم همه اینجوری زندگی میکنن. خریدن تنقلات که کلا رویا بود واسم، مگر اینکه یه اتفاق مهمی میفتاد که جشن بگیریم باهاش، وگرنه اینجوری نبود که هروقت میخواستم میتونستم بخرم. اینم بگم که من به هیچ عنوان مامانمو برای هیچ یک از این سختیها مقصر نمیدونم. در واقع مامانم خیلی آرزوهاشو برای من قربانی کرد که من بتونم بهترین چیزا رو داشته باشم و من تا ابد مدیونشم. اما حالا هدف من از تعریف این داستانا چیه؟


اون موقعها، من میدونستم که ما فقیریم و دیگرانم میدونستن تقریبا، و برای کسی مثل من که پول نداشت یه شلوار جدید بخره، مهاجرت به یه کشور دیگه واقعا رویایی دست نیافتنی بود. حتی حرف زدن راجبشم باعث میشد مسخرت کنن.


اما من بچه بودم و عاشق رویابافی و به نظرم رویابافی حق من بود، و بهتون میگم چرا. اما بذارید اول راجب کسایی حرف بزنم که همیشه منو دست کم گرفتن، رویاهامو مسخره کردن و کلا آدم حسابم نمیکردن، فکر نمیکردن که یکی بی پول مثل من، بتونه پر از رویاهای گنده تر از هیکلش باشه، و نمیتونستن درک کنن. یادم میاد 15-16 سالم بود که داشتم از رویاهام با یکی از اعضای خانوادم صحبت میکردم. میگفتم من خیلی دوست دارم برم خارج و خارج خیلی خوبه و فلان، که یدفعه اون طرف بهم پرید و گفت، بسه دیگه بابا توام هی خارج خارج! کی تورو خارج راه میده آخه؟.

اینم باید بگم که اون شخص در کل آدم خوبیه و من دوستش دارم، ولی متاسفانه در انتخاب اهداف زندگی و کلماتش دقت نمیکنه.

توی کل دوره نوجوونی و جوونیم توی ایران، همه بخاطر بلندپرواز بودنم و اینکه رویاهای دست نیافتنی داشتم منو مسخره میکردن و معمولا توی جمع هم سن و سالام راه داده نمیشدم.

حتی یادمه یکی دو ماه قبل اینکه جواب اپلای من برای استونی بیاد، یکی برگشت بهم گفت که کی تورو خارج راه میده آخه انقدر راجبش حرف میزنی؟ انگار که ایدز داشتم که راه ندن.


فروردین 97 بود که توی دانشگاه تالتک پذیرش شدم با بورسیه ی کامل، و در کسری از ثانیه کل دوست و آشنا و فامیل فهمیدن. حالا چی میگفتن بعد از شنیدن این خبر؟


سکوت مطلق! صدای جیرجیرک! هیچ کس دیگه مسخرم نمیکرد، هیچ کس تا الان دیگه مسخرم نکرده، هیچکس دیگه نگفت که رویاهام کوچیکن و باید راجبشون حرف نزنم.

یک شبه انقدر عزت و احترام از کلی آدم بدست آوردم که باورتون نمیشه. همه شروع کردن منو تو اینستاگرام فالو کردن. همشون تازه یادشون اومد که من اسمم چیه و آیدی اینستاگرامم چیه. جالب اینه که تمام مدت قبل از این قضیه آیدی منو داشتن یا حداقل میدونستن از کجا گیرش بیارن، ولی هیچکس دلش نمیخواست منو فالو کنه. یکم حرکت ضایعیه که اینجوری منو یه شبه فالو کردن ولی باشه. :)


خب حالا این داستان به شما میخواد چه پیامی رو برسونه؟ چی از داستان زندگی من یاد میگیرید؟

درس بزرگ اینه که هیچوقت به هیچ عنوان دست از رویابافی برندارید! دوستم اونروز پرسید که تهش کجاست؟ بلندپروازی کی باید تموم بشه؟

میدونین من چی گفتم؟ اینکه فقط موقعی تموم میشه که تو خودت بخوای تموم بشه. بهتون اطمینان میدم که من به شخصه هیچوقت دست از رویابافی و بلندپروازی برنمیدارم، چون باور دارم که من لیاقت بهترین چیزارو دارم، و اگه چیزی رو بخوام، بهش دست پیدا میکنم.


هیچوقت به آدمای سمی و حسودی که سعی میکنن شمارو بیارن پایین گوش نکنید. چون اونا خودشون عرضه ی رسیدن به جایی که شما میخواید بهش برسیدو ندارن، سعی میکنن شمارو پایین بیارن که هم سطح خودشون بکنن و حس حقارت بهشون دست نده.

در آخر هم میخوام یه چشمه از اینکه من چقدر بلند پروازم رو بهتون نشون بدم. عکسای زیر، یه خونه ی 16 ملیون دلاری رو نشون میده که من یه روز قراره توش زندگی کنم، حال کنید!

در ضمن براتون قابلیت لایک کردن و کامنت گذاشتنم اضافه کردم که آخر صفحه میتونید ببینید. لدفا برام کامنتای خوشگل بذارید یا بگید دوست دارید راجب چی بنویسم. بای بای!




WhatsApp%20Image%202020-11-01%20at%207.0

Hi, thanks for stopping by!

Thank you for choosing my blog and my post!

if you want to know me more, click on the button below. Make sure to subscribe to get notified when there's a new post!

If you would like to get notified when there's a new post, subscribe on home page in the pink box!
bottom of page